با این خودکار نه!

شهید مهدی باکری
مهدی به عذاب الهی و آتش جهنّم باور قلبی داشت، همین اعتقاد، او را از بیت المال آن قدر دور کرده بود که هیچگاه از آن استفاده ی شخصی نکرد.
یک بار که می خواست از خانه بیرون برود به او گفتم: «چیزهایی را که لازم داریم، بخر!»
گفت: «بنویس!»
تا خواستم با خودکاری که در جیبش بود، بنویسم گفت: «با این خودکار نه، این خودکار مال بیت المال است؛ با اینکه تمام زندگیش وقف اسلام بود، حتّی اجازه نداد چند کلمه با آن خودکار بنویسم.» (1)

این که مربوط به بیت المال است

شهید اسماعیل دقایقی
مرا صدا زد و گفت: «بیا با هم به قم برویم.»
و من بی خبر از درگذشت پدرم، پذیرفتم و برای سفر آماده شدم. پیش از حرکت، از طرف تعاون آمدند و هدیه ای به تیپ تقدیم کردند. آن مبلغ یک میلیون و سیصد هزار تومان بود که از سوی مردم شیراز به ما رسید. آن را دریافت نموده و در صندوق گذاشتیم. من که پول زیادی نداشتم، مطمئن بودم که آقا اسماعیل برای مخارج سفر از آن مبلغ برمی دارد.
از قرارگاه رمضان به راه افتادیم و به سه راهی اهواز- اندیمشک رسیدیم. سال 1364 را سپری می کردیم و بنزین هم لیتری 3 تومان بود. از سردار پرسیدم: «چه قدر پول داری؟»
پاسخ داد: «150 تومان!»
با تعجّب گفتم: «150 تومان؟!»
گفت: «بله، شما چه قدر دارید؟»
پاسخ دادم: «500 تومان.»
مانده بودیم که با این پول چه کنیم! به بنزین، روغن، غذا و هزینه های متفرقه ی دیگر، به کدام یک برسیم؟!
به هر حال به سمت مقصد در حرکت شدیم. به نزدیکی های خرم آباد که رسیدیم، گرسنگی سخت عذابم می داد. یادم آمد که دو کنسرو لوبیا در صندوق عقب داریم.
گفتم: «خیلی خوب، کنسروها را باز می کنیم و می خوریم.»
آقا اسماعیل گفت: «اینها که مربوط به بیت المال است و باید در جبهه مصرف شود. حالا به شهر آمده ایم و باید از پول خودمان غذا تهیه کنیم.»
خسته و گرسنه بودم و ناراحت از بی پولی و سخت گیری آقا اسماعیل. ماه محرم بود و ایام سوگواری عاشورائیان. به جایی رسیدم که غذای صلواتی می دادند. آقا اسماعیل گفت: «بفرما این شام.»
خوشحال بودم که توفیقی نصیب شد تا به داد این شکم مظلوم برسیم. بعد از خوردن آن غذای واقعاً خوشمزه- و به شوخی خوش چسب- به طرف قم حرکت کردیم. (2)

سفر شخصی چه ربطی به بیت المال دارد؟

حاج احمد متوسّلیان
به گفته ی یکی از رزمندگان سپاه مریوان:
«.... حاج احمد همیشه عادت داشت برای سفرهای بین شهری در منطقه، برود ترمینال و با اتوبوس و دیگر وسایل نقلیه ی عمومی روانه ی مقصد مورد نظرش بشود. برای رفتن به کرمانشاه و شرکت در جلسات شورای فرماندهی منطقه ی هفت هم، می رفت و مثل سایر مردم سوار مینی بوس های خطی مریوان- کرمانشاه می شد. در این سفرها همیشه ملبّس به لباس فرم سپاه و آن اورکت خاکی مستعمل خودش بود و تنها ابزار دفاعی او هم یک قبضه کلت کمری بود که همیشه به همراه داشت. به قول معروف، با این سر و وضع خودش عین یک سیبل متحرّک برای ضد انقلاب شده بود. بچه های سپاه مریوان هم که می دانستند هر بحثی با او درباره ی خلاف مصلحت بودن این نحوه ی تردد، باعث عکس العمل تند و غضب حاج احمد می شود و راه به جایی نمی برد، به ناچار می سوختند و می ساختند و دم برنمی آوردند... مدّتی به این منوال گذشت تا یک روز که منتظر بازگشت حاجی از کرمانشاه بودیم، با کمال تعجّب، دیدیم او سوار بر یک جیپ لندرور دارد می آید. این جیپ متعلق به ستاد منطقه ی هفت بود و معمولاً آقای بروجردی برای سرکشی به مناطق سپاه غرب از آن استفاده می کردند... خلاصه، ما که از این قضیه خیلی تعجّب کرده بودیم، تصمیم گرفتیم به هر قیمت ممکن، از ته و توی ماجرا سر در بیاوریم... نهایتاً حاج احمد با یک لحن ناراضی قضیه را برای ما تعریف کرد و گفت:
«آقامیرزا (شیهد بروجردی) باعث و بانی شدند که من گرفتار ماشین بیت المال بشوم! دفعات قبل که به کرمانشاه می رفتم، ایشان این همه اصرار به خرج نمی دادند. می گفتند شما ماشین لازم نداری؟ ما هم می گفتیم نه! ولی نمی دانم چه سرّی در کار بود که این بار وقتی جلسه تمام شد و خواستم برگردم مریوان، مرا احضار کرد و با یک تأکیدی بحث خطرناک بودن رفت و آمدهای مرا به میان آورد. خواستم یک جوری، با مزاح و این حرف ها، مطلب را به خیر و خوشی رفع و رجوع کنم که یک دفعه، ایشان خیلی جدّی به ما خطاب کرد و گفت: برادر احمد! دوستی و احترام ما به جای خود؛ ولی انگار شما نمی خواهید زیر بار حرف حساب بروید. حالا که این طور است؛ به عنوان فرمانده ی شما، شرعاً و رسماً حکم می کنم بروید و لندرور ستاد را تحویل بگیرید و برای رفت و آمد به کرمانشاه از آن استفاده کنید...»
آمدم اعتراض کنم که باز آقامیرزا گفت: «دیگر بحثی نداریم! تکلیف دارید به دستور عمل کنید! این شد که ما به خاطر اجرای حکم شرعی ایشان ماشین را برداشتیم و آوردیم مریوان.»
... البته مرغ حاج احمد همچنان یک پا داشت! برای اینکه دستور آقای بروجردی را نقض نکند، در رفت و آمد به کرمانشاه سوار لندرور می شد؛ ولی هر وقت می خواست به تهران برود، تا سنندج را با این جیپ می رفت و آنجا به این عنوان که سفر شخصی من دخلی به استفاده از وسیله ی بیت المال ندارد، جیپ را با راننده به مریوان برمی گرداند و می رفت ترمینال، سوار اتوبوس می شد و به تهران می رفت!» (3)

عزل مسئول خاطی

شهید حسن شفیع زاده
شفیع زاده در انجام امور محوطه در رابطه با بخش رفاه سپاه تبریز با هیچ کس تعارف و رودربایستی نداشت. برادری روایت می کرد: «یکی از مسئولین شهر تعداد شش کارتن پودر رختشویی از انبار برده بود. ایشان بی محابا رودروی فرد ایستاد و با پیگیری بی وقفه ی امر توسط «شفیع زاده» سرانجام به عزل آن مسئول خاطی منتهی شد.» (4)

بیت المال است، نمی توان دور انداخت!

شهید اسماعیل نادری
چیزی نگذشته بود، به همّت او چند پتوی تمیز طوسی رنگ روی بند، تن به آفتاب سپردند و او با لبخندی از رضایت مشغول تماشا بود، و من حرف او را در ذهنم مروری دوباره می کردم: «بیت المال است نمی شود که دورش انداخت با همین آب تمیزشان می کنم!»
و این پاسدار بیت المال کسی جز «اسماعیل نادری» نبود. (5)

اضافه بر سهمیه را پس داد!

شهید سیّدعلی حسینی
در یکی از مأموریتهایی که از اهواز عازم تهران بود، راننده اش مقداری کنسرو و کمپوت و میوه های عقب ماشین گذاشته بود. وقتی چشمش به وسایل عقب ماشین افتاد پرسید: «اینها چیه؟»
راننده گفت: «خب ما دو سه روز بناست در مأموریت باشیم، اینها را مصرف می کنیم.» به راننده گفت: «برگرد یکی از اینها سهمیه ی من، یکی هم سهمیه ی شما و اضافه بر آن همه را به تدارکات تحویل بده و اگر چیزی نیاز داشتیم در بین راه می خریم.»
در همان روزهای اول جنگ که بنزین کوپنی شده بود: عمویم برای موتورش از شهید تقاضای چند لیتر بنزین کرد. موتور هم خیلی برای او ضروری بود. هر چه اصرار کرد فایده ای نداشت. حاضر شده بود هم کوپن و هم بنزین را بدهد، اما او سخت مخالفت می کرد و می گفت: «این بنزین متعلق به بیت المال است. من به بیت المال و خون شهدا خیانت نمی کنم. عموی من هم مثل بقیه.» (6)

صندوق قرض الحسنه از پول شخصی

شهید ابراهیم امیرعباسی
صندوق قرض الحسنه راه انداخت. اما بدون پشتوانه ی دولتی، و بدون این که یک ریال از پول بیت المال بردارد. سرمایه ی اولیه ی صندوق، پول خودش بود و پول چند تن از بچه ها.
اوّلین وامهای این صندوق، پنج هزار تومان و ده هزار تومان بود. یک ریال هم از کسی به عنوان کارمزد گرفته نشد.
ابراهیم ظرف یکی، دو سال کلی به کار صندوق رونق داد و کلی از مشکلات مالیِ بچه ها را حل کرد. این صندوق بعد از گذشت بیست و چهار، پنج سال، هنوز هم مشکلات مالی بچه ها را حل می کند؛ اسمش هم صندوق قرض الحسنه ی شهید ابراهیم امیرعباسی است. (7)

ادایِ دین

شهید محمود سعیدی نسب (غزنوی)
این اواخر می خواست وصیت نامه ای تنظیم کند، آنچه برایم جالب و آموزنده بود آن است که تلاش داشت آن را به صورت خداپسندانه ای بنویسد، سعی می نمود ریزترین نکات شرعی را در نظر آورد. روزی مادر شهید مطرح کرد: «محمود در وصیت نامه اش نوشته که 5 هزار تومان به سپاه زابل بپردازید.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «شهید گفته آن مبلغ را به سپاه بدهید چون ممکن است بدهکار باشم.»
بنده این طور فهمیدم که گویا شهید دقّت و احساس نموده که ممکن است در زمان تصدی مسؤولیت و خدمتش از ماشین بیت المال استفاده کرده باشد. از تلفن استفاده کرده. پس در وصیت نامه اش ذکر کرده آن مبلغ را بدهند تا ادای دین بشود.
خوب این از ریزبینی و تیزبینی ایشان حکایت می کند. از دقّت در رعایت مسائل شرعی او سرچشمه می گیرد. (8)

پی نوشت ها :

1- صنوبرهای سرخ، ص54.
2- بدرقه ماه، صص140-139.
3- در انتهای افق، صص 150-149.
4- آشنای آسمان، ص30.
5- باغ شقایق ها، ص182.
6- چشم بی تاب، صص 22-19.
7- ساکنان ملک اعظم5، ص49.
8- فصل طواف، ص62.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول